نوشته شده توسط : شاه قاتل

دومین قتل من زیادی مشهور است . مشهور ترین قتل جهان . در سن 14 سالگی من . قتلی که پدر بزرگ ها برای نوه هایشان داستانش را مگویند و نوه اش دیگر تا شب نمی تواند بخوابد .

حتما میخواهید بدانید من چه کسی را در 14 سالگی کشتم .

خب داستان از این قرار است: من بعد از این که گوش دختر همسایه را در پارچه ای پیچیدم و به پدرم دادم پدرم پوز خندی زد و ساعت طلا را به من داد . بعد به من گفت که باید از این شهر برویم چون پلیس ها به دنبال ما هستند . ما وسایلمان را جمع کردیم و در یک درشکه قرار دادیم . از وقتی من او دختر را کشته بودم هر شب عذاب وجدان زیادی داشتم و این موضوع را با پدرم در میان گذاشتم و او گفت که هیچ وقت عذاب وجدان نگرفته چون به کشتن عادت کرده .

من هم فهمیدم که باید فرد دیگری را به قتل برسانم تا بتوانم از این عذاب وجدان خلاص شوم . ما در کالاسکه به سمت شهر دیگری حرکت میکردیم و پدرم کالاسکه را میراند . من لیستی از مقتول های مورد نظر تهیه کردم که به این شکل بود .

شرایط مقتول : 1)جوان یا بچه باشد 2)کم زور باشد 2)خواهش و تمنا نکند 3)پسر باشد 4)پولدار باشد

من هر روز از پنجره ی درشکه بیرون را میدیدم که اگر مقتول مناسبی پیدا شد به پدرم بگویم . شب ها و روز های زیادی گذشت تا این که روزی پدرم گفت که در راستای این راه محله ی پلیس هاست و ما باید از راهی دیگر برویم .ما راهی سرسبز و زیبا پیدا کردیم و تصمیم گرفتیم از آنجا برویم . تا این که به برکه ی کوچک آبی رسیدیم که در کنار آن پسری مشغول ماهیگیری بود .من از ماهیگیری متنفر بودم . یعنی از ماهیگیر ها متنفر بودم . چرا یک آدم باید موجودی را خفه کند ؟ و با بیرحمی و در حالی که او دست و پا میزند او را در سبد بی اندازد ؟

من با تنفر به پسره نگاه میکردم که تازه فهمیدم به چی رسیدم . بله خودش بود یک مقتول درجه یک .پسری نوجوان و لاغر بود که مو ها ی قهوه ای داشت ( البته چون من قرمز میدیدم این گونه فکر میکردم )و لباس زیادی مرتب پوشیده بود . به پدر گفتم که درشکه را نگه دارد . پدرم گفت : چه شده ؟ خواستم بگویم که مقتول مورد نظر را پیدا کردم . اما چیزی به من فرصت این کار را نداد .

چون آن پسر یک ماهی گرفته بود و ماهی داشت در دستانش جان میداد و پسره هم میخندید. همه جا را سرخ تر از قبل دیدم و زیر لبی  گفتم:این آخرین خنده ی توست .

در درشکه دنبال تفنگی میگشتم ، که طنابی محکم نظرم را جلب کرد .

طناب را با سرعت بر داشتم و از درشکه بیرون پریدم و با تمام سرعت و نعره زنان به سمت مقتول رفتم . پسره سفید شده بود و ماهی از دستش داخل آب افتاد . با افتادن ماهی خشونتم کم شد . ولی به سرعتم افزودم . چیزی نمانده بود پسرک هم با کت و شلواری که پوشیده بود داخل آب بی افتد که طناب من جلویش را گرفت . لب آب از طناب آویزان ماند و من طناب را با اشتیاق بالا تر میگرفتم. پسرک دست و پا میزد . سرش فریاد زدم : ببین چی از رودخانه صید کردم.چه قدر دارد وول میخورد .

وقتی پسرک از حرکت ایستاد او را رها کردم . اگر هم تا به حال کمی نفس داشت حالا باید در آب برکه ی عمیق خفه میشد . لبخندی زدم و سطل ماهی هایی را که گرفته بود را برداشتم و داخلش را دیدم . خوشبختانه ماهی ها زنده بودند . ولی خیلی به آرامی تکان میخوردند . یکی یکی آن ها را آزاد کردم . و با خوش حالی به سمت درشکه رفتم .

چند روز بعد در روزنامه ای نوشته شده بود : پسر رئیس جمهور به طرز وحشیانه ای که چند نفر دیده اند کشته شده .

لبخندی از رضایت زدم . این است آخر و عاقبت سنگدل .



:: برچسب‌ها: قاتل , مشهور , قتل , ماهیگیری , سنگدل , داستان ,
:: بازدید از این مطلب : 636
|
امتیاز مطلب : 132
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : 30 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاه قاتل

من قاتلم یعنی این اسممه من در سال 1980 در خانواده ی اشرافی kilers در بریتانیای کبیر چشم گشودم خاندان ما یکی از ترسناک ترین خاندان های انگلستان بود . ملکه الیزابت از ترس خاندان kilers یک روز خواب خوش نداشت . جد من پدر بزرگ پدری ام و پدرم وحشت را در انگلستان پراکندند شهرت جدم به گردن زدن  رابین هود بود . بله رابین هود افسانه ای رابین هودی که در قصه ها میخوانید روزی کفش های جدم را دزدید که برای فقرا ببرد که جدم پس یقه اش را گرفت و با دندان کله اش را کند .

خوب وقتی تمام مردان خاندان kilers مشهور ترین قاتلان میشوند پس من هم باید راه را ادامه بدهم . باید مردان مغرور ، انسان های زشت و ... را به سیخ بکشم . وقتی به دنیا امدم همه جا را قرمز میدیدم . دنیا برای من 3 رنگ بود . سرخ ، سیاه ، سفید و بقیه هم ترکیبی از این ها . در 12 سالگی اولین قتلم را انجام دادم .

دختر همسایه هر روز به من چشمک میزد و میگذاشت با دوچرخه اش بازی کنم . اما یک روز به من چشمک نزد و من متوجه شدم که با پسر دیگری رفت آمد دارد . من خیلی ناراحت شدم و مشکلم را به پدرم گفتم . پدرم گفت که تو با چشمانی قرمز به دنیا آمدی و باید معنی سرخ را به بقیه بفهمانی. و یک کلت خیلی سنگین و زیبا به من هدیه داد و به من یک ساعت طلا نشان داد و گفت : این تفنگ برای تو با آن کاری را که میدانی بکن این کار تیتر قتل های تو خواهد بود و این ساعت ناچیز را به عنوان پاداش میگیری بعد از این که گوش اون دختر رو برای من بیاری

و فکر میکنید من چه کار کردم ؟

اولین قتل من ؟ مقتول هم دختر همسایه ؟

بله من آن کار را کردم و ساعت طلا را گرفتم.

منتظر ماجرا های ترسناک بعدی من باشید. 



:: بازدید از این مطلب : 607
|
امتیاز مطلب : 136
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : 28 آبان 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد